نتایج جستجو برای عبارت :

برگشتم به روزهایی که چیزی جز معنا رویم اثر نداشت

زندگی بی تو چه بی معنی بودمثل شاهی که به سر تاج نداشتروبه رویت من و من کرد و نگفتدر دلش گفت و زبان واج نداشتچشمت آن گوهر بی همتا بودکس ولی جرات تاراج نداشتخنده بعد از تو نیامد به لبمبرگ سبزی تن خود کاج نداشتخواست تا جنگ کند با تقدیرفیل درمانده ولی عاج نداشتغم هجران سحری کشت مراصبح دولت شب محتاج نداشت ...#الهام_ملک_محمدی
زندگی بی تو چه بی معنی بود مثل شاهی که به سر تاج نداشت روبه رویت من و من کرد و نگفت در دلش گفت و زبان واج نداشت چشمت آن گوهر بی همتا بود کس ولی جرات تاراج نداشت خنده بعد از تو نیامد به لبم برگ سبزی تن خود کاج نداشت خواست تا جنگ کند با تقدیر فیل درمانده ولی عاج نداشت غم هجران سحری کشت مرا صبح دولت شب محتاج نداشت ... #الهام_ملک_محمدی
با #بابا_خان رفتیم حرم امام رضا دم در این یارو که بازرسی می‌کرد نگذاشت برم توی بخاطر پاوربانک!؟! نمیدونستم حضرت به پاوربانک حساسیت دارند هیچ گفت برو بده امانت داری! هیچ نگفتم توی آن موارد من هیچی نمیگم و فقط نگاه میکنم برگشتم هتل پاوربانک گذاشتم و برگشتم توی حرم که رسیدم #بابا_خان رو دیدم توی صحن باهاش برگشتم!
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟ 
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
آن اشک‌های شوق در آغازِ هر سلام 
آن خنده‌ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت
آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار! 
آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت
کار رقیب بود که نامهربان من 
از روز دیدنش به نظر دوستم نداشت
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب 
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... .
‌سجاد_سامانی
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشتما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن اواو خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیمزان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکردگفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکردزخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل اورفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای اوچه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخا
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی گوشواره اش نشسته بود؟!عزیز مصطفی دو چشم تار، بی گمان ندا
دنیا اگر تو را نداشتچگونه می شد خندید؟آفتاب کسل طلوع می‌کرد!پرنده در قفس می‌مردو جنگل همیشه در مه جا می‌ماند
 دنیا اگر تو را نداشتگلی نبودچشمه ای نمی‌جوشیدو آواز قناری‌ها راهیچکس جدی نمی‌گرفت.
 دنیا اگر تو را نداشتعطر‌ها بو نداشتند!گلفروش‌ها پژمرده می‌شدندو خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!
 دنیا اگر تو را نداشت"فاصله" غمگین نبودهیچ‌کس دلتنگ نمی‌شدو سخت می‌شد، دلِ منسرد می‌شد، دست‌هایمو بوسه و آغوشفراموشم!
 دنیا اگر تو را نداشت...دنیا ج
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ فاطمیه دوم ۹۸
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی
خانه های قدیمی را دوست دارم چونکه... 
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری. 
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست. 
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود. 
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب
همه جا رو مه گرفته بود بوته های حرس نشده در هم پیچ وتاب خورده بودند. انتهای درختان قد بلند رو نمی شد پیدا کرد.هنوز گیج و مبهوت اطرافم رو نگاه می کردم.
از جام بلند شدم سویی شرت پاره پورم رو مرطب کردم به عقب برگشتم وبه بالای دره نگاه کردم،واو چه ارتفاعی من از این جا افتادم و هنوز زندم صدای پایی شنیدم به سرعت برگشتم کسی نبود؛حتما صدای باد بوده .
با اولین قدم بوته های سمت راست کنار درخت سوم تکان خوردند.شاید صدای حرکت خرگوش بوده. با هر قدم صدای پای با
امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام
چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..
یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن
یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..
یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن
حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه
شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ ا
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
بسم الله
 
چند سال پیش یه وبلاگ نویس حرفه ای بودم...
کلی دوستای وبلاگی خوب داشتم و از بودن در این فضا لذت میبردم...
نمیدونم چی شد که از این فضا جدا شدم، اما وقتی برگشتم دیگه اینجا رونق خودشو نداشت...
حالا بعد مدت ها احساس نیاز کردم که بیام و دوباره بنویسم...
بودن و نوشتن تو این فضا واقعا عالیه...
دلم خیلی پره...
یکی یکی دلانه هامو مینویسم...
و این پست شروعه...
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیرازخیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
دانلود صوت شعر با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی
إِلَی مَنْ یَذْهَبُ الْعَبْدُ إِلا إِلَی مَوْلاهُ...
راه گم کرده ام و زار شدم، برگشتم
دور ازین خانه گرفتار شدم، برگشتم
آن قدر دور گناهان کبیره گشتم
عاقبت عاصی و بیمار شدم، برگشتم
گفته بودی که نرو، عزت عالم اینجاست
رفتم و پیش همه خوار شدم، برگشتم
روحِ پاکی که دمیدی به دلم، تار شده
عفو کن مثل لجن زار شدم، برگشتم
بارها داشت می آمد گل زهرا سویم
بارها مانع دید
از مسافرت برگشتم. از یه مسافرت شلوغ و پر برنانه. غمش تو دلمه‌. 
برگشتم به زندگی عادیم. به همه‌ی بدبختیام. به خودم میگم کاش همه چیو ول کنم برم خوش بگذرونم. گور بابای همه چی. مثل خوشگذرونیای این مسافرتم. ولی فردا باید برم سر کار، باید برم در اسرع وقت استاد پروژه‌م رو ببینم چون بنده خدا میخواد تو اپلایم کمکم کنه. باید بدون وقفه تافل بخونم و بعدشم جی‌آرای. باید برم دکتر. باید ازدواج کنم. باید ...
زندگیم زندانیه بین این همه خوش نگذروندن. کاش بگم گور ب
اغا من برگشتم خخخ
کنکورم به لطف خدا قبول شدم (رتبه منم بسی خوبه)دعا کنید مشکلاتم از سر راه برن کنار
جاتونم حسابی خالی بود مشهد البته خیلیییییییی شلوغ بود
30 شهریور باید برم دانشگاه ثبت نام کنم ورودی بهمنم هستم ینی این چندماه فقط بخور بخواب دارم من استراحت تمام خخخ
 
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی شب هفتم رمضان ۹۸
دانلود صوت شعر با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی
إِلَی مَنْ یَذْهَبُ الْعَبْدُ إِلا إِلَی مَوْلاهُ...
راه گم کرده ام و زار شدم، برگشتم
دور ازین خانه گرفتار شدم، برگشتم
آن قدر دور گناهان کبیره گشتم
عاقبت عاصی و بیمار شدم، برگشتم
گفته بودی که نرو، عزت عالم اینجاست
رفتم و پیش همه خوار شدم، برگشتم
روحِ پاکی که دمیدی به دلم، تار شده
عفو کن مثل لجن زار شدم، برگشتم
بارها داشت می آمد گل زهرا سو
صبح بیمارستان بودم تا ظهر...
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن...
یه کم درس خوندم...
یه چرت زدم... 
رفتم کلاس سه تار...
اون سوتی عظیم رو دادم...
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم...
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم...
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم...
حمام کردم...
لاک زدم ..
 فرشته یک‌روز در کانالش از قول مهدی صالح‌پور نوشته‌بود: «تابستان بلاگرها برمی‌گردند.»
تابستان که شد من برگشتم. جسته‌گریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگ‌هایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یک‌ماه پیش. پسِ سال‌ها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش می‌نویسد.‌ در یکی از پست‌ها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا می‌کند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهره‌ی بی‌اعتناییِ آدم
ساعت ۸:۳۰ شب از سرکار برگشتم خونه، تا قبل از این ساعت، اینترنت هیچ مشکلی نداشت اما تو خونه اینترنت کار نمیکرد، اول فکرکردم حجم تموم شده اما وقتی چک کردم دیدم حتی اپ خودِ سرویس‌دهنده هم باز نمیشه فهمیدم عزیزانی که صلاح ما رو بهتر از خودمون می‌دونن، اینترنت رو قطع کردند.
نمی‌دونم قراره ته‌اش چی بشه اما این اتفاقات منو یاد اعتراضات سال ۸۸ انداخت، اون زمان هم اینترنت و پیامک رو بهمین شکل قطع کرده بودند. خدارو شکر نشون دادیم که در ایجاد محدودی
به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود.. 
امشب وسط قفسه های فروشگاه در بین چیزهایی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم..  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم...  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست..  فقط قفسه های یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم... من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمان
انسان برای زندگی کردن نیاز دارد تا معنایی برای زندگی بیابد ، معنایی برای بودن ، معنایی برای وجود داشتن و ادامه دادن .
آنچه که به زندگی معنا می دهد همان چیزی است که در آن امید ادامه دادن را ایجاد می کند .
چیزی که امید را می سازد یک هدف است ، یک آرمان ، یک ارزش معنادار .
 
اگر میخواهید معنای زندگی خود را بیابید توصیه میکنم حتما کتاب انسان در جستوجوی معنا نوشته ویکتور فرانکل را بخوانید .
همچنین برای شناخت بیشتر خودتان به عنوان یک انسان از کتاب مثنو
نمیدونم چرا اما بازم برگشتم اینجا بنویسم امیدوارم بازم پشیمون نشم از رفتم به بیان یا ساختن کانال های متعدد توی تلگرام !!!!! بهرحال برگشتم توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده اما خب مهمترین هاش اینکه بعدازظهر بعد ازشرکت میرم توی یه مجموعه کوهنوردی کار میکنم از طریق حبیب کاف رفتم این مجموعه یانا کار بعدش اونجا روزهای یکشنبه یکسری کلاس اموزش روانش شناسی سازمانی دارند که شکرت میکنم یه ذره به زندگی امیدوارتر شدم همین اما خب بازم هم مثل همیشه درد لع
قصه خانواده نوح برای اولین بار توسط قران افشا شد. این قصه چند نکته مهم قابل بحث دارد:  او در تشخیص وعده خدا کاملا علم نداشت و خداوند مفهوم خانواده را در نظرش عمیق تر کرد.
اگر معنای لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ به معنای نفی اهلیت را بپذیریم نه نفی نسب، آن وقت باب بحث به موضوعی مهم کشیده می شود  و آن این است که اهل بیت نبی استثناپذیرند. این قاعده می تواند فهم آیه تطهیر را تحت تأثیر قرار دهد. اگر کلمه اهل را در اهلیت و صلاح معنا کنیم نه نسب، آن وقت تضاد ظاه
بچه فقیر پول آنچنانی نداشت شغل درست و حسابی ای نداشت
آینده ی معلوم و صاف و زلالی نداشت
خانه و ماشین و دیگر اسباب زندگانی نداشت
حتی بیچاره قیافه ی آنچنان جذابی نداشت
پولی برای خرید کادوی تولد و ولنتاینی نداشت
گاهی کارگری میکرد از بدن درد آسایش جانی نداشت
سختی فراوان کشیده بود امتحان آسانی نداشت
پشتش بابای پولداری نبود جز خدا پشتیبانی نداشت
بچه فقیر چیزی نداشت اما دختری را از ته قلبش دوست میداشت
در باغچه ی قلبش هر روز برایش گل محبت میکاشت
از
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
سکولاریسم از این نقطه آغاز می‌شود که ماده و معنا، دو امر بی‌نسبت و ازهم‌گسیخته و بلکه رقیب یکدیگر دیده شوند.با هم نگری معنویت و مادیت از مبانی نظری اسلام است و این با " سکولاریسم معنوی شرق" یا " سکولاریسم مادی غرب"     سازگار نیست.
حسن رحیم پور ازغدی. هنر و تجربه شوریدگی
 
بسم الله
بالاخره بعد از کلی وقت برگشتم تهران.برگشتم و دوستامو دیدم و دیروز هم با مامان بابام اومدیم لواسون خونه ی خالم.باغِ بزرگ و باد خنک شب ها و بالکنِ خیلی بزرگ برایم یادآور حس های خوبِ از دست رفته است.دورهم جمع شدن های شلوغِ فامیل و بازی کردن تا دمِ صبح.ولی حالا صبح ها که بیدار میشوم کسی کنارم نخوابیده است.به آرامی رخت خواب خودم را جمع میکنم و پای لپ تاپ مینشینم و بعد یکم در حیاط میگردم و گیلاس میخورم و عصر میشود و بعد هم دوباره برمیگردیم ت
سلام
امروز خیلی حالم بد بود
رفتم زیارت شهدا و امامزاده..
بعدم هیات داخل امامزاده...
خیلی خوب بود...فاطمیه انگار شروع شده برام
راحت گریه کردم راحت اشک هامو پاک کردم راحت یادت کردم
بابت حس و حال بدت نمیدونم چی بگم ولی یادمه قبلا بااین حرفم اروم میشی 
ان الله معنا
 
متن ترانه علی یاسینی به نام دور ترین نزدیک

 
 
من تنگه دلم امامیدونم که تو نهفراموشت میکنماین دفعه قول دادم به خودمفراموش میکنم اگه ازم بر بیاد اگه عکسای تو به حرف بیاد اگه وسط تابستون برف بیاددنبالت دنیارو من گشتم رفته ی بی برگشتم نشونتو از کی بگیرمخودت بگو رفتی کجا از پیش من دور ترین نزدیک من نذار تورو از من بگیرندنبالت دنیارو من گشتم رفته ی بی برگشتم نشونتو از کی بگیرمخودت بگو رفتی کجا از پیش من دور ترین نزدیک من نذار تورو از من بگیرنتو ب
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»از «چه گونه!»خسته ام از سؤال های سختپاسخ های پیچیدهاز کلمات سنگینفکرهای عمیقپیچ های تندنشانه های با معنا، بی معنا...دلم تنگ می شود گاهی،برای یک «دوستت دارم» سادهدو «فنجان قهوه ی داغ»سه «روز» تعطیلی در زمستانچهار «خنده ی» بلندو پنج «انگشت» دوست داشتنی...
+مصطفی مستور
من تنگه دلم امامیدونم که تو نهفراموشت میکنماین دفعه قول دادم به خودمفراموش میکنم اگه ازم بر بیاد اگه عکسای تو به حرف بیاد اگه وسط تابستون برف بیاددنبالت دنیارو من گشتم رفته ی بی برگشتم نشونتو از کی بگیرمخودت بگو رفتی کجا از پیش من دور ترین نزدیک من نذار تورو از من بگیرندنبالت دنیارو من گشتم رفته ی بی برگشتم نشونتو از کی بگیرمخودت بگو رفتی کجا از پیش من دور ترین نزدیک من نذار تورو از من بگیرنتو باید درستش کنی دلی که بعد از تو مرده رو میدونی خو
پشت میزناهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود... هی برمیگشتم و دوباره میخاندم.... سرد بود... امروز خیلی سرد بود... در تراس را کمی باز کردم... آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم... آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم... فایده هم نداشت... برمی‌گشت داخل... چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی ... از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود... تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود... 
هورمون های بدنم در ت
 
میدانی دردناک ترین لحظه کجاست؟
آنجا که دست کشیده ای از دنیا..نشسته ای بی نبض هیچ احساسی..
و دلمرده تر از آنی که بخواهی.
آندم که میدانی دیگر ازین خانه، آمینی برای دل مرده ات نجوا نخواهد شد..
من کفر نمیگویم خدا ولی ای کاش سهم من ازین دل آه نداشت، بغض نداشت،نیش و کنایه نداشت،نفرین نداشت..آه نفرین نداشت.
دلت اگر برای دل بی پناهمان سوخت...هیچ!بگذریم!
 
+توی یکی از گروه همکاران عکس زوج میانسالی رو دیدم که انگار پنجاه و اندی سال داشتند..مرد همسرشو توی ب
☝️ پاسخ رهبر انقلاب به کسانی که کلمه مستضعفین را بد معنا می‌کنند
️ رهبر انقلاب: #مستضعفین را بد معنا میکنند؛ مستضعفین را به افراد فرودست یا حالا اخیراً -یعنی این چند سال اخیر باب شده- اقشار آسیب‌پذیر [معنا میکنند]، یعنی آسیب‌پذیران؛ نه، قرآن مستضعف را این نمیداند، قرآن میگوید: وَنُریدُ اَن نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ استُضعِفوا فِی الاَرضِ وَنَجعَلَهُم اَئِمَّةً وَ نَجعَلَهُمُ الوٰرِثین؛ مستضعفین یعنی ائمّه و پیشوایان بالقوّه‌ی عالَم بش
بعد از مدتها دوباره برگشتم. ده روز نبودم. راستش تقریبا ۷ روز رو خونه نبودم. رفتیم کرج اولش و بعدش تهران و بعدش قم و بعدش برگشتیم خونه.
میدونم که الان میخاید بیاید بگید عهههه چرا تهران اومدی به ما خبر ندادی که همو ببینیم. از کامنت های زیادی که این ده روز گذاشتید مشخصه چقدر محبوبیت دارم :)))
ولی خب انقدر همه چی تند تند بود که نمیشد قرار وبلاگی بزارم . حتی اولش قرار نبود تهران بریم . بعد قرار شد یه روز باشیم و صبح که اومدیم بریم قم فهمیدیم یه روز دیگه
یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.
می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمی
مرگ اختراع و کاتالیزور رشد و شناخت هستی است تصور کن اگه مرگ نبود و صرفا تولد جاودانه انسان بود کره زمین چه جور جایی می شد مرزهای رشد و تحول و اخلاق و دانایی و کشف و علم و اقتصاد و تاریخ همه چیز جابجا می شد و چه بلوایی بپا می شد بسیاری از دست و پا زدن ها در هستی بخاطر مرگ هست.مرگ آمده است تا هستی را تمام و کمال به ما معنا کند.در بسیاری از کتاب هایی که درباره فلسفه و معنای هستی نوشته اند مرگ را گرانیگاه معنا کردن هستی دانسته اند. اروین یالوم روانپزش
دی‌شب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه می‌گریزم
نه به فتح جهان‌های متروک می‌روم »
از دی‌شب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس می‌کشم. مثل زنجیری که به پام بوده و‌ نمی‌تونستم راه برم..حالا‌ می‌دَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا می‌رقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی
سلام به هر کس که همین الآن در حال خوندن وبلاگ منه. یک سال بود که آی دی و پسوردم رو تایپ نکرده بودم. اصلا یادم رفته بود که وبلاگ دارم.
چند وقت پیش مطالب شاهین کلانتری رو می‌خوندم؛ حس کردم بهتره برگردم به وبلاگ نویسی. اقرار می‌کنم پارسال هم که مصطفی بهم پیشنهاد وبلاگ نویسی داد و من هم نصفه و نیمه به حرفش گوش کردم، چندان نتیجه‌ی دلچسبی نداشت. قبول دارم وبلاگم به درد بخور نبود. 
هنوز هم زیاد با فوت و فن وبلاگ نویسی آشنا نیستم، اما حالا فهمیدم که بر
غروب نزدیک و نزدیک تر میشد ولی ما هنوز سرگرم بازی کردن بودیم. یکی در لباس پلیدی، دیگری در لباس پاکی. یکی هوس قدرت و دیگری تشنه لذت. هر چه می گذشت درد برایم فقط یه کلمه نبود تبدیل به یک حس شده بود. اما او همچنان شلاق می زد! فریاد بعد از فریاد، این خشونت تمامی نداشت.  یا باید میمردم یا باید راهم را جدا می کردم. بلند شدم، خاک های چسبیده به تنم را تکان دادم، شمشمیر چوبی ام را بر زمین انداختم و برگشتم که مرا در آغوش کشید وقتی تصمیم به رفتن گرفته بودم. ام
.....
+فاطی !ینی از اولشم دوسم نداشت؟
_نمیدونم!چی بگم؟
+آخه اینطوری خیلی نامردیه ...نیس؟
_چرا هست!
+چرا هیچی نمیگی؟
_چی بگم؟
+بگو غلط کردی دل بستی!بگو از اول اول اولش غلط کردی!که دلت سر خورد!مث قدیما تو مدرسه ...هلم بده سمت دیوار و بگو دست برداااار!
_نمیگم!
+چرا؟
_چون خودت روزی هزار بار به خودت میگی!
+ینی از اولشم دوسم نداشت؟
....
کاش بقیه میفهمیدن...
پ.ن این یک مکالمه واقعی ست ...براش دعا کنین!
 
ساعت ۹و۳۰ دقیقه شب بود که رفتم رمز دومو فعال کنم! نشد! 
موقع برگشت از یه کوچه تاریک و خلوت که صدای قدم های خودمو میشنیدیم اومدم. 
وسطای تو تاریکی پشت درخت دوتا جوون بودن که کلاه گذاشته بودن و داشتن سیگار دود میکردن 
دستامو تو جیبای سویشرتم مشت کردم ... چند قدم جلوتر وقتی از بین دوتا تیر چرتغ برق رد شدم 
سایمو نگاه کردم که به فاصله کمی ازش یه سایه دیگه هم دیده میشد! 
دروغ چرا؟! ترسیدم :-/ یه لحظه تو ذهنم اومد که حتی اگر ترسیدی، ترستو بروز نده! 
 خیل
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌‌سوختهیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوختدیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زدمحراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوختجانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوختآتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوختیاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوختآمد صدای سوت؛ آب از دستش افتادعباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوختسربند یا زهرای محسن غرق خو
همه جا را سکوت فرا گرفته بود، گویی که زنده جانی زیر این سقف وجود نداشت.
واقعیت اما چیز دیگری بود. آدم های زیر سقف عشق را فراموش کرده بودند و هرکدام غرق در دنیای خودشان بود‌ند.
دیگر روحی وجود نداشت. سردی همه جا را در بغل گرفته بود، قلب هارا، روح زنگی، چشمان را
 
 
ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار
در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم می‌زدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوته‌ها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای حشرات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، گوش می‌سپردم به صدای آن و به سختی می‌تونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی
«هیچی» یعنی «همه‌چیز». روزی که برسی به هیچی یعنی رسیدی به همه‌چیز. آن وقت است که می‌توانی همه‌ی آن نیروهای به سایه رفته‌ی درونت را بشناسی و به کار بگیری. می‌توانی حتی خودت اتفاق جالب خودت باشی. «خلاقیّت» همان‌جا شکل می‌گیرد. همه‌ی این‌ها مثل پازل از قبل در آدم تعبیه شده‌است که به آن نقطه برسیم. به قول علی‌اکبر بقایی «نیاز ماست که نیاز ماست. نداشتن داریم و قدرش را نداریم».
صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه
یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج
حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم
پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه
از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار ا
با سلام خدمت دوستان بدلیل تغییر تنظیمات متاسفانه برای مدتی امکان پاسخ گویی  به ارسال نظر و سئوالات دوستان وجود نداشت بنابراین از  عدم پاسخ به دوستان پوزش می طلبم.
 لطفا مطالب خود را در
تلگرام   arsenjani@
 با بنده در میان بگذارید.
یک حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده که فرمودند: «الصَّوْمُ‏ لِی‏ وَ أَنَا أجْزِی‏ بِهِ»
اگر فعل «اجزی» را معلوم بخوانیم یک معنا و اگر مجهول بخوانیم معنایی دیگر به دست می آید.
اگر اجزی را معلوم بخوانیم معنی این می شود: 
خداوند فرمود: روزه مال من است و من پاداش آن را می دهم
اما اگر اجزی را مجهول بخوانیم معنا این می شود: 
روزه مال من است و من به روزه جزا داده می شوم
(یعنی من پاداش روزه ی روزه دار می شوم)
که معنای دوم یک معنای عر
احساس گناه می‌کنم به خاطر انفعال.ارزششو داره من برای بهتر کردن کشورم تلاش کنم؟!دلم میخواد داشته باشه،زندگی آزادانه دوست دارم،زندگی مرفه دوست دارم ولی بدون ایران انگار برام معنایی نداره.قبلا فکر می‌کردم برم خارج خیلی همه چیز زندگیم بهتر میشه و این حال بدم درست میشه..ولی از وقتی حال خوب رو بیشتر پیدا کردم،از وقتی فهمیدم منبعش بیش از خارج در درون خود ما آدماست زرق و برق خارج از ایران برام خیلی کم شده...حس می‌کنم یکی از بزرگترین دلبستگی‌های ز
زندگی همین است که میبینی . به دنبال معنا و مفهوم بودن مشغله یا بهتر است بگویم مفری است که خودمان برای خودمان درست کرده ایم تا از حس پوچی فرار کنیم .
حس پوچی هم ناشی از همین نگرش است که به دی ان ای ما نفوذ کرده و ما را با این پیش شرط به دنیای خاکی فرستاده . بیایید اسمش را بگذاریم بدگشت در مقابل فرگشت !
تناقض کلیشه ی ذهنی ما با حس غریزی مان هیچ دستاوردی ندارد به جز همین حس پوچی .
حالا بیایید فرض کنیم که زندگی فقط زندگیست . و معنا و مفهوم هیچ محل اعرابی
سلااام به همه
من برگشتم
خب یه مدت نبودم به هزاران دلیل موجه که داشتم
این مدت که نبودم دوستای واقعیم رو شناختم و ازشون ممنونم که کنارم موندن
و کسایی که ادعای دوستی داشتن رو هم شناختم و ازشون ممنونم که من رو قوی تر کردن
این وب مختص کی پاپ نیست ولی شاید پست کی پاپی داشته باشیم ^^
فایتینگ :)
و اینم بگم که راضیه ی فعلی با راضیه ی قبلی خیلی فرق داره
خییییییلی
یاد گرفتم با آدما همونجوری که لیاقتشونه رفتار کنم
پس از تغییرات من متعجب نشین ^^
احساس گناه می‌کنم به خاطر انفعال.ارزششو داره من برای بهتر کردن کشورم تلاش کنم؟!دلم میخواد داشته باشه،زندگی آزادانه دوست دارم،زندگی مرفه دوست دارم ولی بدون ایران انگار برام معنایی نداره.قبلا فکر می‌کردم برم خارج خیلی همه چیز زندگیم بهتر میشه و این حال بدم درست میشه..ولی از وقتی حال خوب رو بیشتر پیدا کردم،از وقتی فهمیدم منبعش بیش از خارج در درون خود ما آدماست زرق و برق خارج از ایران برام خیلی کم شده...حس می‌کنم یکی از بزرگترین دلبستگی‌های ز
گلدون های گل عوض کردم...یکی از گلدون ها سفالی با طرح اشک بود که استاد نون برای من طراحی کرده بود،خیلی دوستش داشتم اما سرم گیج رفت و دوتا از گلدون ها از دستم افتاد و شکستن...صداش تو سرم پیچید چند دقیقه بعد که به خودم آمدم هیچ اثری از گلدون های طرح دارم نبود .صحنه که باهاش روبه رو بودم مثل یک ویرانه بود.خداروشکر ریشه گل ها آسیب جدی ندیده بود اما تقزیبا برگ ها و اشک هاشون ریخته بود،خیلی ناراحت شدمشاید اشک هم ناراحت شد از اینکه حالا گلدونش شکسته...گل
خاطره :از کارایی های فیزیک
 
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایم کرد. برگشتم به سمتش. گفت: نمی تونم بخونم. خیلی پیامک برام میاد.یاد شاگردانم افتادم. گفتم من خودم معلم فیزیکم، برای بچه های کلاسم از این کتاب ها بردم. خیلی خوششون اومد. حیفه نخونی!با تعجب بسیار نگاهم کرد: به شما نمی خوره معلم ب
سفر به جنوب فرانسه ممکن نشد، نوتردام عمیق‌تر از آن‌چه تصوّر می‌کردم سوخته بود، امّا پاریس احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌توانست «تکراری» باشد (+). این بار یک جنون تازه پیدا کرده بودم: این که نقاشی‌های امپرسیونیست‌ها را از زوایا و فواصل مختلف تماشا کنم. از نزدیک، آن ضریه‌های قلم‌مو که لایه‌های ضخیم رنگ را روی هم انباشته بود بی‌هدف و بی‌معنا به نظر می‌آمد، تا وقتی که فاصله می‌گرفتی و تصویر شکل می‌گرفت و از کمال و زیبایی هیچ کم نداشت. آن با
2486 - «امیرعباس فخرآور» ضدانقلاب فراری با
افشاگری درباره «احمد باطبی»، او را یک «فاحشه سیاسی» نامید و گفت: “باطبی
که به‌عنوان نماد جنبش دانشجویی ایران معروف شد، در زمان حوادث 18تیر 78
حتی دیپلم هم نداشت و بعدا یک نفر به جای او امتحان داد و دیپلم گرفت. به
دروغ می‌گفت ماموران او را شکنجه کرده‌اند و سرش را درون توالت فرنگی
می‌کردند، در حالی که زندان اوین اصلا توالت فرنگی نداشت ... حتی وقتی به
آمریکا رفت خودش را فرزند موسوی معرفی می‌کرد!”لین
لبِ راه پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهاشو بندازه لایِ پاهام. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم رو پله‌ها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام دعوایش کردم. بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالت
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
ای عزیز، روزها بر من گذشته اند و اکنون، ۲۶ سال ِ تمام، از تو عمر گرفته ام. با فهمی پخته تر از قبل، با سری بدون کلاه و با احترام بیشتری به جهان آفرینش، وارد ۲۷ سالگی می شوم. با تمام وجود تورا شاکرم. قدر می شناسم این نعمت های نقد ِ این دنیاییت را، پدر و مادر را، خانواده ی جدیدم را. اگر یک چیز فهمیده باشم - و بیش تر از پیش فهمیده باشم - در لطیف و عزیز بودن خانواده است. یک مجموعه ی گرم صمیمی ِ امن، محبت به تمام معنا. دوستشان می دارم و تک تکشان که می خندن
 
 


 
-:خانه های قدیمی را دوست دارم
چایی همیشه دم بود
توی قوری
روی کتری های سیاه شده
روی اجاق های هیزمی
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست ...
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود.
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بوها و خاک نم خورده ی حیاط غوغا می کرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود
نور خورشید سهمی از خانه های قدیمی داشت.
دلخوری ها مشاوره
دانلود کتاب صوتی انسان در جستجوی معنا (پژوهشی در معنادرمانی) اثر ویکتور فرانکل + pdf    
دانلود کتاب صوتی انسان در جستجوی معنا (پژوهشی در معنادرمانی) اثر ویکتور فرانکل + pdf
مشخصات کتاب: فرمت فایل های صوتی: mp3 تعداد فایل ها: 15 کیفیت فایل ها: عالی حجم کل فایل ها: 109 مگابایت مدت زمان پخش: 7 ساعت و 11 دقیقه نویسنده: ویکتور فرانکل مترجمان: دکتر صالحیان و مهین میلانی زبان ترجمه: فارسی ناشر: مترجم درباره کتاب: این کتاب در بر دارنده ی خاطرات ...
دریافت فایل
دان
چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که "الان می‌توانستم کربلا باشم، بین الحرمین" و با وجود اینکه امسال، کما فی السابق، میلی به رفتن نداشتم، دلم تنگ شد. دلم تنگ شد از آن جمله‌هاییست که خوانده می‌شوند، اما درک نه. دلم پرواز کرد همچنین. دلم ایستاد در بین الحرمین و سلام داد همچنین. صبح در اتوبوس، به سمت مدرسه، حرم امام رضا (ع) را دیدم، سلام دادم و باز اشک بود که بی‌اختیار می‌آمد و من مانعشان نمی‌شدم. رسیدم مدرسه و دیدم که بساط مجلس عزا برپاست. زنگ آخر
نگاهم بهش بود. با اینکه بهش زل زده بودم اعضای چهره‌شو درست نمی‌تونستم تشخیص بدم. آخه آدمی نبود که زیاد ببینمش. همش میومد و میرفت. تو روزای سختم کنارم بود، خودش میومد. تو اون روزا بیشتر چشماشو میدیدم. تو شادیام ولی یادم میرفت از خوشحالیم بهش بگم. اگر یادم میموند و بهش میگفتم، بیشتر خنده شو میدیدم. هیچوقتم چیزی بهم نگفت از بی معرفتیم. در واقع هم همیشه بیشتر نگاه میکرد. انگار که تو دنیا کاری نداشت جز دید زدن مداوم من! این بشر از اولشم همینطوری ب
اول امسال بود که داشتم با خودم فکر می‌کردم تقریباً به طور میانگین، هر دو - سه سال یک‌بار کارم رو عوض کردم و توی این زمینه چه آدم منطقی‌ای هستم. از سال ۸۶ که نصفه نیمه و غیررسمی وارد بازار کار شدم، تا سال ۸۸ که رسماً وارد مطبوعات شدم، و بعدش تا سال ۹۰ که وارد تلویزیون شدم، و تا سال ۹۳ که رفتم توی سازمان فرهنگی هنری، و تا سال ۹۵ که همزمان با یه کار اینترنتی، تقریباً برگشتم تلویزیون، و تا همین اردیبهشت ۹۸ که دوباره از تلویزیون جدا شدم؛ به طور میا
حالا من برگشتم، فکر میکنم بعد از مدت ها به زندگی برگشتم. اگرچه با گلودرد. با کم خوابی و خشکیِ چشم و کمی سردرد. اگرچه هنوز هم مشکلاتم توی رابطه عاطفیم پابرجاست. هنوز با خونواده سر مسائل زیادی تفاهم ندارم.  فکرم پر از راه های غلط رفته ست. آدم هایی رو میبینم هر روز که تصمیمات اشتباهم رو به رخم میکشند. اما برگشتم، چون درس و بیمارستان و کلاس به من برگشت! و من برای بار چندم متوجه شدم بعله من مریضم به شیش و نیم بیدار شدن و از خونه بیرون رفتن، نه کوه و دشت
من جنگنده‌ی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش می‌کردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
اگر گاهی می بینیم که پاره ای به اموری بسیار تاکید دارند و یا اصرار می ورند و بسیار با تو سخن و برای تو بسیار غصه می خورند، بدین معنا نیست که چقدر خود را برای این ها پیله یا سریش هستند و یا به تو نیازمندند بلکه گاهی بدین معنا است که بسیار دلسوز شما هستند به طوری که گویی در حال هلاک کردن خود هستند.
ادامه مطلب
پرسیدمش اینهمه شعر و فغان بهر کیست گفت دلبرم!
چشمانش با خط معنا تضاد داشت...
عالم معنا دیدم توهمی در دل بسته و سیال به دوش میکشد!
این همه وصف و حرف کتابت نمیشود ...
فقط خواندم که ما همه درگیر اوصاف خیالاتیم...
ادمهایی که نیستند و ما همواره زندگی میکنیم بودنشان را!


آدنا
چند وقت قبل
یکی از دوستام که یه دختر ایرانیه
داشت میپرسید که چطوری پسر پیدا کنم؟ چرا هیچ کس پیدا نمیشه با من دوست شه؟
بهش گفتم زمان بده زمان. و خودت باش. پیداشون میشه.
یکمی بعدش یه اگهی گذاشته بود که خونه ش رو کرایه بده یه اتاقش رو چون یه خونه خیلییییییییییییی بزرگ داره.
نوشته بود no pets no guests no parties no boys 
و فقط میخوام با دختر هم خونه ای بشم
کرایه ش هم برای شهر ما واقع کرایه خونه بالایی بود
بعد یه بار توی مهمونی برگشت گفت نمیدونم چرا هیچ کس نمیاد که
فکر میکنم که فرق خیلی از اونهایی که موفق میشن،
با اونهایی که اصلا موفق نمیشن یا یه زندگی سگ دو زنی معمولی دارن،
اینه که
یه عده ریسک میکنن
و از کامفورت زون خودشون بیرون میان.
 
کامفورت زون ممکنه توی کشور ما بی معنا باشه،
 
ولی توی کانادا و اروچا و استرالیا که دولت خیلی از مینیمم ها رو به شهروندها میده، خیلی معنا پیدا میکنه.
چون میتونن مسیر زندگی رو عوض کنن و بستر فراهمه.
و در کمال تعجب اینها نه تنها از جاشون تکون نمیخورن بلکه توی سن بالای پنجاه ت
چند تا پست اخرم رو دیدم !ازحدود بهمن ماه به این ور! خداییش حالم بد شدازاین حجم انرژی منفی و حس بدبختی. برگشتم عقب رو نگاه کردم و افسوس خوردم واسه خودم ! معمولا من از همه چی می نوشتم ! هم حال خوب و هم حال بد ! و انقدر مداوم می نوشتم که آرشیو هر ماه برام خلاصه اتفاقای اون ماه بود و خوندنش حس خوبی بهم میداد! خنده ها و گریه هاش واقعا شبیه زندگی بود ! 
 به عقب که برگشتم با خودم گفتم تو که انقدر بدبخت نبودی !!!! کلی اتفاق خوب هم برات افتاد که ! چرا فراموش کردی
می‌گفت:می‌دونم خوشگل نیست، می‌دونم آدم خاصی نیست، می‌دونم باهوش نیست، می‌دونم اطلاعات خاصی در مورد فلسفه، هنر و ادبیات نداره، می‌دونم دوسم نداشت، می‌دونم هیچ‌وقت عاشقم نبود، می‌دونم فراموشم کرده، می‌دونم... همه اینارو می‌دونم، اما من می‌میرم براش... من همیشه دوسش داشتم و الانم دلم پر میزنه براش؛برای دیدنش، برای خنده‌هاش، برای صداش.گفتم شاید دلت برای اون حال و هوا، برای اون روزا تنگ شده، شاید دلت برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن
اخیرن از فضای آروم و خودمونی بلاگ، به فضای خاله‌زنکی توییتر سوق داده شده بودم. توییتر برای من که به بلاگ و پست‌های نه چندان کوتاه عادت دارم، شبیه یک جهنّم به تمام معنا بود و توییت‌هایی‌م که قرار بود به مساله بپردازند و شبیه سایر توییت‌ها یک ابراز احساسات کوتاه در تعداد محدودی کاراکتر نباشند، تبدیل به رشته توییت‌هایی می‌شد که خیلی مطلوب نبودند و در نهایت هم به خاطر محدودیت طول توییت، منظور به درستی منتقل نمی‌شد.
این طور شد که تصمیم گرفت
وقتی بلخره تونستم خودمو متقاعد کنم که برای رفتن به دسشویی از جام بلند شم و تخت خوابو ترک کنم، همون‌موقع یه اتفاق مهم و باورنکردنی افتاد. یه موجود فضایی غول‌پیکر با سه تا چشم روی صورت و یه چشم دیگه رو شیکم، با سه تا تار موی مجعد و یه لبخند گل گشاد جلوی روم سبز شد. بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت بیلی. گفتم بیلی خالی یا ادامه‌ای هم داره؟ گفت ادامه نداره خودش ادامه است. گفتم ادامه‌ی چی؟ با صدای خش دار اما ضعیف و آرومی جواب داد: ادامه‌ی "جناب سروان" گفتم خی
سلام
بعضی وقت ها هست که تنهایی بیشتر از همیشه احساس میشه.
دیروز رفته بودم کلینیک دندانپزشکی. چون اونجا پرونده نداشتم، اول فرستادنم برم عکس بگیرم. تا رفتم و برگشتم هوا تاریک شده بود.
تا کارم تموم شد و برگشتم، هوا کاملا تاریک شده بود و باد و بارون هم شروع شد.
همون موقع تپسی و اسنپ هم قطع شد.
 
خلاصه من مونده بودم کنار خیابون. یه لحظه اطرافم را نگاه کردم. چشمم به ماشین های پشت چراغ قرمز افتاد. 
به سرنشین ها نگاه کردم. انگار هیچکس تنها نبود. همه داشتن
وقتی بعد از خوابــای نصف و نیمـه روزانه بیدار شدم ! یادم افتــاد که امسال دیگه هیچگــونه ۱۳۰۰تکرار نمیشه امسال  آخرین سالیه که داره تکرار میشه !این تکرار آخرِ پس تمام استفاده رو ببرید :)) ! خواستـَم دست همتـون رو بگیرم ببرم توی اتاقم که از دوتا اتاق دیگه داره نور میندازه و منو یاد آوری میکنه که این آخرین آفتاب اردیبهشت ۱۳۰۰ ! الخصوص۳ام اردیبهشت ۱۳۰۰! 
بعدترش رفتم خیابون وقتی برگشتم اذان شده بود یادم رفته بود که روزه ام و باید زودتر برم خونه !
در دیدار طلاب حوزه های علمیه: بعضی میگویند مردم از دین فاصله گرفته اند. ما که طلبه بودیم، هیچوقت در هیچ شهری در هیچ جلسه ای، این اجتماعاتی که امروز پای منبرها مشاهده میکنید وجود نداشت؛ یک دهم این هم وجود نداشت. وجوهاتی که امروز مردم میدهند نشان میدهد که مردم متدین هستند/ حرفهای بدون معیار علمی گفته میشود، لکن روحانیت محترم است و علیرغم سیاه نمایی هایی که انجام میشود، واقعیت چیز دیگری است؛ این وظیفه را سنگین میکند.
توضیحات فایل:
دانلود مبانی نظری معنا درمانی با فرمت ورد
دانش پژوهان گرامی،این فایل حاوی مطالعه مبانی نظری و پیشینه تحقیق معنا درمانی میباشد که با فرمت ورد قابل ویرایش در ۳۵ صفحه نگارش شده است.در صورت تمایل می توانید این محصول را از وبسایت خریداری و دانلود نمایید.
توضیحات کامل :
مبانی نظری و پیشینه تحقیق معنا درمانی در ۳۵ صفحه ورد قابل ویرایش با فرمت docفصل دوم پایان نامه کارشناسی ارشد (پیشینه و مبانی نظری پژوهش)همراه با منبع نویسی درون متنی
 
قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می رفتیم، حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگر عجله نداشتی؟ همین طور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت. ابراهیم گفت: اگر ما تند از
معنا گرایی

معنا گرایی
مفهومی در نقطه مقابل ظاهر گرایی ، سطحی نگری یا حس گرایی می باشد ، معناگرایی با
درون نگری ، ژرف نگری و عمق گرایی هم افق است ، معنا گرا ، به دنبال یافتن هدف ،
علت و حکمت پدیده های مختلف می باشد
معنا گرایی می
تواند عاملی برای حرکت و انگیزش انسان به سوی آرمان ها و اهداف زندگی باشد
معنا گرایی
جهت و مسیر انسان را در زندگی  تعیین
نموده  و در ارتباط نزدیک با مقوله
"معنویت" است ، معناگرایی می تواند زمینه ساز انسان برای جهت گیری های
ولی امروز صبح برعکس هر روز نه مراسم دعای مرگ صبحگاهی داشتم نه غر زدم نه حتی الان که می خوام برم سر کلاس دیو دوسر،ناراحتم،البته شاید بخاطر این باشه که شب کلن نخوابیدم و از بی خوابی احتمالا هیچ درکی از اتفاقای اطرافم ندارم:/
نمی دونم والا اگه زنده برگشتم خبر میدم:||||||
آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شد
داشتم میرفتم ... سه تا دختره روبروم بودن. یکیشون هی نگام میکرد میگفت غزل! غزل!
من هم به روی خودم نمیاوردم
دیدم همچنان ادامه میده به قوت قبل! برگشتم دیدم پشت سرم کسی نیست
گفتم شما با منی؟ گفت اره مگه اسمت غزل نبود؟
گفتم نه ! 
گفت ولی خیلی بهت میاد :||
چند سال پیش بود که پیش یکی از اساتید رزمی که خیلی هم قبولش داشتم و دارم کلاس میرفتم ...
اون موقع یه سری از دوستان میومدن و بهم میگفتن : آخه اینم شد استاد ؟؟ اصلا کی به این مدرک مربیگری و کمربند داده ؟؟  و به من می خندیدن و مسخره میکردن ...
منم که بیخیال ، میگفتم : باشه شما راست میگید ... و به کار خودم ادامه میدادم ...
تا اینکه من رفتم دانشگاه راه دور و بعد از چند وقت که برگشتم دیدم دوستان دارن از کلاس های رزمی که براشون گذاشته شده حرف میزنن و تعریف میکن
_ برخی عشق را چنگکی می‌دانند که نیازهای تنشان را به آن بیاویزند. لحظه‌ای را که نیاز غلیان می‌کند حادثه‌ی عشق می‌نامند و آن را با تمنا می‌جویند و‌آن گاه که نیاز فروکش کرد، عشق را از یاد می‌برند. عشق محصول انس است و بعد از نیاز تن و در غیاب آن آغاز می‌شود. غیر از این تعریف را برای حضرت عشق، توهین‌آمیز می‌دانم.
_ جایگاه تن کجاست؟ آن را نادیده می‌گیری و به حساب نمی‌آوری؟
_ تن و لامسه واقعیتی انکارناپذیر است. ولی عشق نه با آن آغاز می‌شود و نه ب
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
امروز ساعت شش مغازه رو باز کردم. باید به هم ریختگیِ ناشی از عکاسیِ شلوغی که دیشب داشتم جمع و جور میشد. ساعت هفت و نیم بود که یادم افتاد باید به لابراتوآر برم برای گرفتنِ عکسهای مشتری های دیروز. کرکره را پایین دادم و بدون اینکه قفل بزنم، رفتم بیرون. حرکت کردم به سمت شمالِ شهر. عکسو که گرفتم یادم افتاد که از خونه باید یه سری وسائل که برای تکمیل کردن فلان دکور، خانه مانده بودو بیارم. پس به جای مغازه که در غربی ترین نقطه ی شهره، رفتم به سمت جنوبی تری
صبح میخواستم برم بیرون اسنپ گرفتم، هزینه ش شد 2500. منم توی کیفم فقط ده تومنی داشتم. به مقصد که رسیدم و خواستم حساب کنم گفت خرد ندارم. یه قنادی اونجا بود که راننده گفت برم ازش پول خرد بگیرم. منم پیاده شدم و رفتم اما گفت فقط میتونه دو تا پنج تومنی بهم بده!
دوباره برگشتم به راننده گفتم که اینجوره و فلان، الان آنلاین پرداخت میکنم گفت باشه. اما وقتی پرداخت آنلاین رو زدم گفت امکان تغییر نحوه ی پرداخت نیست، راننده گفت عه اره اخه لغوش کردم دیگه -_-
گفتم خب
بعد از 4سال زیارت تکراری و از سر عادت، وقتی سلام آخر را دادم و برگشتم، از باب الجواد که خارج میشدم و پشت به گنبدت حرکت میکردم، یک ندایی توی قلبم گفت: پشتم به تو گرمه. حرف بزرگیه. وقتی از قلب بلند میشه نه از زبون.
چی میشه که بعد این همه سال، تازه این رو حس میکنم؟ 
از گرمای 47 درجه ، از گرد و خاک، از برگشتن موکب ها، از فشار هشت روی ‌‌‌‌پنج ، از ریزش کوه ، از مسمومیت غذایی ، از ضعف و حدودا 24ساعت غذا نخوردن، از درد و مثل مار به خودم پیچیدن  گذشتم و بالاخره رسیدم خونه:)))))
(هیچ جا خونه خودمون نمیشه )
با یکی از بچه هامون تو اینستا در مورد یه چی حرف می زدم
رفتم حموم برگشتم
اینستام ریده
پیامای طرف اومده ولی نمیشه ببینم و جواب بدم
با طرفم رودروایسی دارم موندم چه کنم
فاک‍♀️
قبلا هم اینجور شده بود
بعده یه روز درست میشه
الان میگه این یارو چه بی شعوریه ها :/

بعدا نوشت:درستش کردم✌️
زندگی در سایه سار فلسفه
من نیچه را می خوانم و از خواندنش لذت می برم. اما زیاد روی آن حساب نمی کنم. بخواهیم یا نخواهیم، بیماری نیچه از اعتبار فلسفه ی او می کاهد. 
او یگانه فیلسوف هستی نیست. پیش از او فیلسوفانی بوده و پس از او نیز فیلسوفانی بوده و خواهند بود.
به باور من، فلسفه باید گشایشی بسوی امکان های زیستن باشد. 
چیزی خارج از زیستن و مستقل از آن ارزشمند نیست. زیستن عالی ترین امکان معنامندی در هستی است. 
ما برای ارزش گذاری و حتا پذیرش مرگ هم ابتد
ویکتور فرانکل سی‌وهفت ساله، توسط نیروهای آلمانی اسیر شده و بعد منتقل شده به اردوگاه آشویتس. اردوگاه آشویتسی که در آن مرگ یک رویداد تکراری و پیش‌ پا افتاده است. اردوگاهی که ساده‌ترین راه فرار از آن، خودکشی با برق سه فاز حصارهاست.
ویکتور فرانکل آدمی است که تا دیروز مطب خودش را داشته؛ جایگاه اجتماعی و احترام اجتماعی خودش را داشته؛ خانوادۀ خودش را داشته؛ دوست و آشنای خودش را داشته؛ زندگی خودش را داشته و حالا، حالا  به یک‌باره، همۀ چیزی را که
 
خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی:
وقتی کوثر بدنیا اومده بود، محمودرضا با خانواده به تبریز اومده بودن. محمودرضا دوتا قاب عکس کوچولو خرید، تو یکیشون عکس کوثر رو قاب گرفت گذاشت بالای ستون آشپزخونه خانه پدری. به محمودرضا گفتم محمود؛ میشه اینو من بردارم؟ یکیش خالی بود هنوز عکسی نداشت با لبخند و یه حالتی که انگار علاقه ای به مال دنیا نداشت گفت مال شما بَرِش دار... حالا هر لحظه که چشمم به قاب عکس ها میوفته یاد همون لحظه میوفتم. بعد شهادتش عکسشو
چند ماهی هست که از محیط وبلاگ دور بودم.. ولی خب.. بازم برگشتم..
حالا چی میخواستم بنویسم..
یه نکته کوچیک و جالب..
این خوبه که با اینکه نمیتونیم از خیلی ها خبر داشته باشیم ولی میتونیم تو پروفایلشون ببینیم خورده Last seen recently...
و این نشون میده هنوز هستن و میان و میرن..
 
- قبل از روز ثبت‌نام بود. امور خوابگاه‌ها، من رو تهرانی شناخت، و من نتونستم وارد سامانه بشم. رفتم تا دانشگاه. بالای پل هوایی، وقتی داشتم صحبت‌های بی‌معنی پاسخگو رو حلاجی می‌کردم، نگاهم افتاد به برج آزادی. تماس رو قطع کردم. عکسی گرفتم و با خودم گفتم که «چرا؟ چرا هیچ حسی نداری؟» هیچ حسی نداشتم. حتی از دیدن سردر دانشگاه. 
- روز ثبت‌نام بود. قدم به قدم جلو رفتم. از جکوز و سلف و ابنس گذشتم. به تالارها، که شده بودن محل ثبت‌نام، رسیدم. وارد شدم. امضا
تو تنها کسی هستی که روزی خدا پنجره اتاقش را باز کرد و پروازت داد روی زمین
در مسیر راه کم کم بال هایت از بین رفت ...
شکل زیبایی گرفتی
تو شدی تنها کسی که وقتی روی زمین راه می رود ، باران نعمت خدا
از بازترین پنجره ها ، زمین را رنگارنگ می کند!
تو آمدی تا بگویی قشنگ ترین لحظه ها را می شود
در کنار تو سپری کرد ...
فقط کافی هست قدر خود را بدانیم؛)
اصلا اگر تو نبودی در دانه بودن هم معنا نداشت...
عزیز خانه بودن رنگی نداشت ...
تو انتظار خوش آب و رنگ مادر هستی
که چشم
دیروز رو به عنوان آدم ایده‌آل توی ذهنم ادامه دادم؛ البته همه چیز بستگی داره به تعریف شما از آدم ایده‌آل ولی من با معیارهای خودم شروع کردم به انجام دادن بعضی کارها. می‌دونی در کل روز پروداکتیوتری داشتم نسبت به زندگی روتین خودم. بعد شب شد و برگشتم خونه، دل‌درد ناشی از پریود خیلی اذیتم می‌کرد. دراز کشیده بودم روی تختم و بی‌خیال ایده‌آل بازی و این‌ها شده بودم. بعد یه لحظه به این فکر کردم که در واقع همینه. اون آدمی که من همیشه تو ذهنم به عنوان
امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها